یک نفر بود که فقط و فقط مخلص سنجوزپه بود. هرچی دعا و نیایش بود، فقط برای سنجوزپه می کرد. برای سنجوزپه شمع روشن میکرد. برای سنجوزپه صدقه جمع میکرد. خلاصه خواب و خوراکش شده بود فقط سنجوزپه. تا اینکه زد و مُرد و رفت پیش سنپیئترو که متولی بهشت بود. سنپیئترو نمیخواست قبولش کنه. چون تو زندگی، فقط کار خوبش شده بود عبادت سنجوزپه. اعمال خوب، اصلاً. مسیح و مریم و قدیسین دیگه، انگار نه انگار که وجود داشتند.
مخلص سنجوزپه گفت: «حالا که تا اینجا اومدم، اقلاً بذارین ببینمش.» و سنپیئترو فرستاد پیِ سنجوزپه. سنجوزپه اومد و تا اون مخلص خودشو دید گفت: «آفرین، خیلی خوشحالم که اومدی پیشمون. بیا، بیا تو.»
«نمیتونم. اون یارو نمیذاره.»
«آخه چرا؟»
«واسه اینکه میگه فقط شمارو عبادت کردم نه دیگرونو.»
«ای بابا مهم نیست. بیا تو.»
اما سنپیئترو پاشو کرده بود تو یه کفش که اونو راه نمیده. خلاصه بگو مگوی حسابی شد و سنجوزپه به سنپیئترو گفت:
«خلاصه یا میذاری بیاد تو یا من دست زن و بچهمو میگیرم و میرم یه جای دیگه بهشت درست میکنم.»
زنش، حضرت مریم بود و بچهش حضرت مسیح.
بنابراین، سنپیئترو فکر کرد بهتره بذاره پیروِ سنجوزپه بره تو.
-----------------------------------------------
۱. قبلاً الکساندر دومای پدر در دو کتابش به نامهای «ایلکوریکولو» و «باربونهای ناپل»، این قصه را از زبان واعظی معروف به هنگام وعظ برای مردم از منبر برای نشاندادن ارجحیت سنجوزپه نقل میکند و آن پیرو گناهکار، راهزن معروفی به نام ماستریللی بوده است. این قصه را کشیشی به نام جووانی کریسوستومر در سال ۱۷۷۵ از منبر تعریف میکند که از طرف کلیسا مورد شکایت و تفتیش عقاید قرار میگیرد.
:: موضوعات مرتبط:
****داستان کوتاه**** ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه طرفدار سنجوزپه ,